اشوب...... همان حس غریبیست...... که وقتی به لبهای تو لبخند نباشد دارم!

چهار شنبه 16 مرداد 1392 11:25 |- zahra -|

وقتی مشترکی موردنظر هس ولی در دسترس نیس..ادم

مجبوره به کسی پناه ببره که در

دسترس هس ولی موردنظر نیس

چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 13:23 |- zahra -|

 

افــسانه هارارهاکن...

دوری دوستــی کـــدام استــــ؟؟؟

فـــاصلـه هایند کــه دوستــــی رامــیبلعــد.

تــــواگــــرنبــاشی

دیـــگری جـــایتــ راپرمـــیکند..

بـــــــــــــ ه هــــــمیــــــــــن ســــــــــــادگی

سه شنبه 20 فروردين 1392 12:17 |- zahra -|

زخم هایت را پنهان کن...


این روزها آدم ها عجیب بانمک شده اند!

یک شنبه 18 فروردين 1392 13:37 |- zahra -|

یک شنبه 18 فروردين 1392 13:36 |- zahra -|

زندگی یک اثرهنری است نه یک مسئله ی ریاضی.. بهش فکر نکن ازش لذت ببر...

جمعه 15 دی 1391 1:24 |- zahra -|

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد


نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

 

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را


که تنها دل من ؛ دل نیست

سه شنبه 12 دی 1391 15:20 |- zahra -|

گاهی یک ها، دنیا را زیرو رو می کنند.
می شود تنها با یک محبت، عشق را برای دنیا معنا کرد
تنها با یک بخشش، تمام هستی را از آن خود کرد
با یک گذشت، نفرت ها را به دوستی ابدی مبدل کرد
و تنها با یک لبخند در قلب ها جاودانه شد

سه شنبه 12 دی 1391 15:18 |- zahra -|

 

برای همه خوب باش؛

 

 


اونکه فهمید همیشه کنارته و بیادت . .

 

 


اونکه نفهمید؛

 


یه روز میفهمه که دیره و فقط دلش برای خوبیات تنگ میشه...

سه شنبه 12 دی 1391 15:15 |- zahra -|

خطا از من است، می دانم.

از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد"

اما به دیگران هم دلسپرده ام.

از من که سالهاست گفته ام "ایاک نستعین"

اما به دیگران هم تکیه کرده ام.

اما رهایم نکن...

سه شنبه 12 دی 1391 15:11 |- zahra -|



گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...


میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...


اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!


اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی


و با لبخندی سرد میگی:


نه،هیچی ...

سه شنبه 12 دی 1391 15:6 |- zahra -|

عشق مثل نماز خوندن میمونه !..


بعد از اینکه نیت کردی ..


نباید به اطرافت نگاه کنی.....

سه شنبه 12 دی 1391 15:3 |- zahra -|

وقتی او را تماشا می کنید..

 

 دیگر قادر به دیدن اطرافیانتان نیستید و فقط او را می بینید.

 

- شروع به گوش دادن آهنگهای آرام می کنید

 

- او همه فکر شما می شود.

 

- بوی او شما را به وجد می آورد.

 

- متوجه می شوید که زمان فکر کردن به او همیشه به خود لبخند می زنید.

 

- حاضرید هر کاری برایش انجام دهید.

 

- هنگام خواندن این متن همواره فقط یک نفر در ذهن شما بود.

سه شنبه 12 دی 1391 14:57 |- zahra -|

تصور می کنم این بهترین و واقعی ترین توصیفی ست که تا کنون از " دوست " شنیده ام

 

دوست...... تو را دوست می دارد . . . اما معشوق تو نیست مراقب تو هست . . . اما از اقوام تو

 

نیست آنها آماده است تا در درد تو شریک بشود . . . اما از بستگان خونی تو نیست او دوست هست

 

. . . یک دوست واقعی همانند پدر سخت سرزنشت می کند همانند مادر غم تو را می خورد مثل

 

یک خواهر سر به سرت می گذارد مثل یک برادر ادای تو را در می آورد آخر اینکه بیشتر از یک


معشوق دوستت می دارد . ..

چهار شنبه 6 دی 1391 20:25 |- zahra -|

 

جسارت میخواهد...نزدیک شدن به افکار دختری که روزهامردانه با زندگی

 

 

 

می جنگد اما...شب ها از هق هق دخترانه بالشش خیس است...

چهار شنبه 29 آذر 1391 13:4 |- zahra -|

 

دلـــــــم تــــــنــــــگ شـــــــــده

برای عکس هایی که پاره کردم و سوزانـدمشان...
 
برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم...
 
حـتـی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند و خـیـلـی
 
دیـــرشناختمشان...!
 
برای بـی خـیـالــی و آرامشی که مدتهاست که دیگر ندارمش...
 
خنده هایی که دارم فراموششان می کنم...
 
و برای خودم که حالا دیگـر خیلی عوض شده ام!

 

جمعه 10 آذر 1391 1:23 |- zahra -|

 

بهای سنگینی دادم تا فهمیدم کسی را که قصد ماندن ندارد باید رها کرد...
جمعه 10 آذر 1391 1:20 |- zahra -|

 سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد...استوار و تنومند بودم...من را انتخاب کرد...دستی به تنه ام

کشید...تبرش را در آورد...زد و زد..محکم ومحکم تر...به خود میبالیدم،دیگر نمیخواستم درخت

باشم،آینده ی خوبی در انتظارم بود.سوزش تبرهایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت

دیگری افتاد،او تنومندتر بود،مرا رها کرد با زخمهایم،اورا برد...ومن که دیگر نه درخت بودم نه

تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیرمردی...خشک شدم...

 
بازی با احساسات مثل داستان تبر ودرخت میمونه
 
ای تبر به دست!تا مطمئن نشدی تبر نزن
 
ای انسان!تا مطمئن نشدی احساس نریز!
 
زخمی میشود...در آرزوی تخته سیاه شدن خشک میشود...
 

 

جمعه 10 آذر 1391 1:12 |- zahra -|

 

ما نسل بوسه های خیابانی هستیم...
 
نسل خوابیدن با اس ام اس...
 
نسل دردودل با غریبه های مجازی...
 
نسل جمله های کوروش بزرگ و دکترشریعتی...
 
نسل کادوهای یواشکی...
 
نسل ترس از رقص نورماشین پلیس...
 
نسل سوخته،نسل من،نسل تو!
 
یادمان باشدهنگامی که دوباره به جهنم رفتیم ...
 
بین عذاب هایمان مدام بگوییم...:
 
یادش بخیر دنیای ما هم همینطور بود مثل جهنم...
پنج شنبه 9 آذر 1391 12:16 |- zahra -|

  

جدیدا با دیوار حرف میزنم،میدونی؟؟... 

 

 

آخه از شخصیتش خوشم اومده...

 

 

یه جورایی محکمه...ثابته...آرومه...

جمعه 3 آذر 1391 1:20 |- zahra -|

 

از سرم که بیفتی،دست وپای غرورت خواهد شکست...
 
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید...
 
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر...
 
 
 
جمعه 3 آذر 1391 1:14 |- zahra -|

m l

چهار شنبه 1 آذر 1391 1:59 |- zahra -|

 

*چه جمله عجیبی است..."دوستت دارم"

 

هرکس می گوید عاشقت میشود،هرکس میشنود،بی تفاوت تر...!

 

*خیلی وقتا بهم میگن چرا میخندی؟بگو ما هم بخندیم...

 

اما هرگز نمیگن:چرا غصه میخوری؟بگو ماهم غصه بخوریم...!

 

*التماس ماله وقتی بود که ساده بودم...

 

امروز  میخای بری؟؟؟هیس!!......فقط خداحافظ

 

 

 

دو شنبه 29 آبان 1391 17:30 |- zahra -|

*کاش از همان اول میفهمیدم "دوستت دارم" تیکه کلام توست

 

*چشمانم را میبندم،نقابت را بردار.....بگذار صورتت هوایی بخورد!

 

*لیاقت میخواهد،بودن در شعرهای دختری که باتمام عشق،نبودنت را اشک میریزد...

تعجب نکن!دربی لیاقتی تو شکی نیست..

اینجا بی دلیل بودنت در بغضهایم...

خریت خودم است،نه لیاقت تو...!

 

*تقصیر برگها نیست

آدمها همینند...

نفس میدهی،لهت میکنند..!

 

*اگه این روزا کسی بهت گفت:"عاشقتم"...بپرس تا ساعت چند؟؟!

 

*دلت را خوش نکن به این"دوستت دارمها"...تمامشان تاریخ مصرف دارند!

 

*وقتی دست فشردیم وقول دادیم...تنها..دست تو مردانه بود و قول من!

 

 

دو شنبه 29 آبان 1391 17:30 |- zahra -|

 

ما فاصله گرفتیم از هم اما ،عشق ما این وسط بی گناه بود..

 

 قلب من سختیارو طی کردو قلب تو تازه اول راه بود........

 

  حالا دارم اینو تازه میفهم......دوستی ما یه اشتباه بود.....

 

ازیاد هردومون میره...این عشق ساده می میره....

 خاطرات میره از یادت.........

سه شنبه 23 آبان 1391 14:56 |- zahra -|

 وقتی چندتا کوتاه فکر معنی محبت ودلسوزی و از عشق و علاقه تشخیص نمیدن وضع همین میشه دیگه...............  

 

جمعه 19 آبان 1391 1:10 |- zahra -|


توی رابطه هاتون گاهی سنگ بندازین تا عمقش مشخص شه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
درد یعنی سرت به همون سنگی بخورد که به سینه میزدی!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این روزها خوابم نمی آید فقط میخوابم که بیدار نباشم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تقصیر خودمونه...بعضی ها عددی نبودند و ما آنها را به توان رساندیم...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی به عقب برمیگردی...متوجه میشی که جای بعضیا الان که تو زندگیت خالی نیس هیچ...اون موقعشم زیادی بوده...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قرار نیست که همیشه من خوش باشم...دیروز من خوش بودم ازاینکه درکنارت بودم...امروز دیگری خوش است برای با توبودن...وفردا یکی دیگر...از تلاش دست نکش عزیزم...که چشم ملتی به توست
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
تورا من "تو"کردم وگرنه "او"هم زیادیت است...پس اینقدر برایم شما شما نکن!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
اگه تورو باکسی دیدم هیچوقت حسودیم نمیشه...!آخه مامانم یادم داده که اسباب بازیامو بدم به بدبخت بیچاره ها!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
"حوا"که باشی بعضی ها "هوا"برشان میدارد که "آدمند"!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
سقوط... تاوان پریدن با بعضی هاست!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
آغوش من سرزمین توبود...کاش قدری ارق میهن پرستی داشتی...

 

 

 "وطن فروش"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
وقتی میرفت گفتم کجا؟گفت به درک..!منم گفتم به درک..!و این چنین بود که ما در اوج تفاهم از هم جداشدیم...
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
خیلی از یخ کردنهای ما از سرما نیست...لحن بعضی ها زمستونیه!
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
وقتی ارزشها عوض میشن...عوضی ها با اغرزش میشوند!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
نه تنها ترکت می کنند...حتی وقت رفتن با تمام پررویی دستور هم میدهند:مواظب خودت باش!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
جدیدا دلم خیلی گنده شده...ولی جالب اینجاست که هنوزم یه سرسوزن واست جاندارم که ندارم!...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
به خیال خودت زیرآبی زدی ورفتی...اما حواست نبود..دقیقا منتظرهمین حرکتت بودم.
 

 

کیش.مات

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بزرگترین اشتباهم این بود...اینکه التماست کردم بمانی...نمی ارزیدی!!!دیرفهمیدم...

 

 

 

 

 

                                                                                                      

 

 

یک شنبه 14 آبان 1391 22:14 |- zahra -|

 

سه تا رفيق با هم ميرن رستوران ولي بدون يه قرون پول . هر کدومشون يه جايي ميشينن و يه دل سير غذا ميخورن و اولی ميره پاي صندوق و ميگه : ممنون غذاي خوبي بود اين بقيه پول مارو بدين بريم : صندوقدار : کدوم بقيه آقا ؟ شما که پولي پرداخت نکردي . ميگه يعني چي آقا خودت گفتي الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم . خلاصه از اون اصرار از اين انکار که دومی پا ميشه و رو به صندوقدار ميگه : آقا راست ميگن ديگه ، منم شاهدم وقتي من ميزمو حساب کردم ايشون هم حضور داشتن و يادمه که بهش گفتين بقيه پولتونو بعدا ميدم . صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چي ميگي آقا ، شما هم حساب نکردي ! بحث داشت بالا ميگرفت که ديدن سومی نشسته وسط سالن و هي ميزنه توي سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چي شده ؟ گفت : با اين اوضاع حتما ميخواد بگه منم پول ندادم

جمعه 12 آبان 1391 10:57 |- zahra -|

يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت.

او با کشيش ملاقات کرد و برايش گفت:

من دو طوطي ماده دارم که فوق العاده زيبا هستند.

اما متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند «ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟».

اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به خطرا انداخته..

از شما کمک ميخواهم. من را راهنمايي کنيد که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشيش که از حرفهاي خانم خيلي جا خورده بود گفت:

اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي هاي شما چنين عبارتي را بلدند

من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم.. آنها خيلي خوب حرف ميزنند و اغلب اوقات دعا ميخوانند..

به شما توصيه ميکنم طوطيهايتان را مدتي به من بسپاريد. شايد در مجاورت طوطي هاي من آنها به جاي آن عبارت وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند.

خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با کمال ميل پذيرفت.

فرداي آن روز خانم با قفس طوطي هاي خود به کليسا رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت .کشيش در قفس طوطي هايش را باز کرد و خانم طوطي هاي ماده را داخل قفس کشيش انداخت.
يکي از طوطي هاي ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟

طوطي هاي نر نگاهي به همديگر انداختند. سپس يکي به ديگري گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد

جمعه 12 آبان 1391 10:56 |- zahra -|

زن سينه‌هاي برجسته نيست

موي مش کرده

ابروي برداشته

لبانِ قرمز نيست

زن لباسِ سفيد شب با شکوه عروسي... بوي خوشِ قرمه سبزي... هوسِ شب‌هاي جمعه

قرار‌هايِ تاريکي‌ ، کوچه پشتي‌، تويِ يک ماشين نيست

زن خون ريزي، کمر دردِ ماهانه، پوکي استخوان، يک زنِ پا بماه، حال تهوع، استفراغ،درد‌هاي زايمان، مادر بچه‌ها نيست

زن عصايِ روز‌هاي پيري، پرستار ، وقتِ مريضي، مزه بيار عرق دوره‌هاي دوستانه نيست

زن، وجود دارد، روح دارد، قدرت، جسارت، پا به پاي يک مرد ، زور دارد، عشق، اشک، نياز، محبت، يک دنيا آرزو دارد

زن ... هميشه ... همه جا ... حضور دارد

و اگر تمام اينها يادت رفت

تنها يک چيز را به خاطر داشته باش

که هنوز هيچ مردي پيدا نشده

که بخواهد جايِ يک زن باشد

 

جمعه 12 آبان 1391 10:51 |- zahra -|

ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد